نازنين فاطمهنازنين فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نازدونه ی من

عکس کيک تولد

نازنين دخترم سلام اين روزها همش به تولدت فکر مي کنم چه اتفاق خوبي بوده در زندگي من وبابات ... بهترين اتفاق زندگيمون هستي وقتي يه موضوع خنده داري واسه  آدم پيش مياد  آدم ميخنده و ممکنه چند دقيقه بعد يادش نباشه ولي تو هميشه باعث شادي و خنده مايي ... بيست و چهار ساعت روز حتي وقتي خوابيمن از مدل خوابيدنتم لذت مي برم و لبخند مي زنم دختر شيطون ما که هيچ وقت ژست نمي گيري عکس بندازم تازگي يادت دادم مي گم آماده ژست بگير دستت رو به جاي چونه مي بري پشت گوشت عزيزم اون شب 6 آذر بود که خواستم يه عکس مناسب کيک تولدت بندازم بالاخره با کمک بابايي ممکن شد ولي همش مي خواي دوربين و بگيري و نمي شه کادر درست و حسابي گرفت عزيزم هر ر...
9 آذر 1392

هميشه با تو

سلام خانم خوسکله چطوووووووووووري؟ اين روزها مشغول تدارک برنامه جشن تولد هستم . ديروز که از اداره برگشتم خيلي خانم شده بودي ولي من به شيطنتهات عادت کردم و نگران شدم که چرا مثل هميشه نيستي عزيزم به ماماني گفتم که اجازه بده کارهاي مورد علاقه ات رو انجام بدي مثلا دوست داري روي کاناپه از اين ور به اون ور بري و يکي بايد مراقبت باشه بازيهاي هيجاني دوست داري که تحرک داشته باشه و يه دفعه غافلگير شي عاشق اينجور حرکاتي اما نمي دونم وقتي من نيستم چه بازيهايي مي کنين خدايا خواهش مي کنم مراقب ني ني خوسکلم باش که احساس تنهايي نکنه ديروز يه ساعتي وقت دندونپزشکي داشتم  تا برم و برگرم قلبم تاپ تاپ ميزد هم نمي خواستم تنهات بذارم هم خوابت مي...
5 آذر 1392

تولد تولد تولدت مبارک

سلام دختر مهربونم در يک اقدام غافلگيرانه بنج شنبه عصر رفتيم خريد... النگوهاي کوشولوتو که تنگ شده بود درآوردن و يه ست سه تايي جديد خريديم خيلي ماماني شدي عزيزم بعدش رفتيم مرکز خريد تا لوازم تزئيني تولد بخريم اونجا توي سبد يه جاي راحت درست کرديم که بشيني ولي شروع کردي به مامان مامان گفتن که بلندت کنم يعني سما مامان ميگي يعني بزرگ سدي عزيزم منم بچه بغل هي اتخاب ميکردم و چقدر خوش ميگذره تا تولدت همش بحث تولده از يه هفته قبلش تزئينات رو نصب مي کنيم مي دونم که دوس داري به مهمونهاي کوچولو فکر مي کنم و اينکه چقدر بهت خوس ميگذره فقط اگه يه پسر بچه سلوغي که هست بذاره... اسمشو نمي نويسم ولي مي دوني منظورم کيه اسم مهموناتو مي نويسم تا ببين...
2 آذر 1392

دختر پاييزي من

سلام عزيزم من متولد تابستونم و هميشه از هواي ابري و گرفته گريزون بودم ولي اين روزهاي پاييزي همش سرخوشم روزهاي پاييزي که با انتظار اومدنت خاطره انگيز شده دختر قشنگم واقعا تورو کم ميارم با اينکه فقط پنج ساعت ازت دور مي شم... هفته اي که گذشت خيلي بي قرار بودي و غذا نمي خوردي نمي دونم مشکل از دندونت بود يا دوري.. وقتي مي رسم خونه حاضر نيستي از بغلم جدا شي عزيزم خدا مراقبته و هميشه باهاته هميشه به يادش باش و ساعتهاي بدون منو با آرامش بگذرون مهربونم هميشه بخند از مشهد چيزي ننوشتم.. خوشگلم وقتي دلدرد داشت و به اصطلاح کوليک داشت مدام از مسافرتهاي بعد عيد مي گفتم و از سفر مشهد ولي براي مسافرت راه دور هنوز زود بود تا اينکه توي ...
30 آبان 1392

روحیه سخت کوشی

ماماني خوسکلم سلام ده ماه و يه هفته اي بودي که اولين دندونت ظاهر شد حالا بعد از گذشت بنج هفته دندون بالايي هم سرزده چند شبه خوب نمي خوابيم نه شما نه من اين روزها هم مي گذره و مي بيني که زندگي همينه بايد سختي کشيد و تلاش کرد تا طعم شيرين موفقيت رو چشيد مي دونم که دختر سخت کوشي هستي چون از همون اول وقتي براي برداشتن چيزي موفق نمي شدي بازم ادامه ميدادي و سعي مي کردي که انجامش بدي فرداي عاشورا بود که از پله آشپزخونه مامان عزيز نزديک بود بيفتي فقط يه پله بود ، ترسيدي و دوباره با گريه اونجا مي رفتي و مي خواستي امتحان کني نازنينم نمي دونم چرا چند روزه از بغلم پايين نمي ايي وقتي من نيستم اسباب بازيهات هست و اتاقت هست.. مامان جون ها در حال ...
28 آبان 1392

مامان بد

خوسکلم عزيزم جهار ماهه بودي که خوابت تنظيم شد و يه مشکل بزرگ حل شد ولي مشکل عمده اي که هنوزم نمي دونم چيکار کنم اينه که نمي دونم گرمته يا سردته... من خودم سرمايي هستم يه مدت که طول شب نيم ساعت يه بار از خواب مي پريدم و پتويي که کنارزدي رو مي کشيدم  روت ولي تابستون بهتر بود سه چهار ماهه که بودي قطره ويتامين رو با شمرده يک دو سه مي خوردي و دهنت باز بود بعد که بزرگتر شدي واقعا مشکل شد و چه خوشمزه چه بدمزه به سختي مي خوري طوري که موقع قطره دادن عرق مي کنم... عزيزم  نمي دونم چه جوري بگم که تنها حس خوب زندگي خنده ها و شيطنتهاي توست براي من که اينطور شده و شبها که به خاطر تو مجبوريم روي زمين بخوابيم  خيلي خوش ميگذره دوست داري ...
26 آبان 1392

نذری

سلام دختر خوشگل ونازم پارسال تاسوعاي حسيني تنها بودم و چون بابايي يه نذري داره که همه ساله شهرستان ادا مي شه و صبح زود رفت که تا شب برگرده... منم يه جورايي نگران بودم که اگه اتفاقي بيفته از کي کمک بگيرم و توي دلم به امام حسين متوسل شدم و نذر کردم اين شد که فردا قربوني داريم و بايد بريم شهرستان. اميدوارم که اين سفر اذيت نشي و بتونيم از مراسمها استفاده کنيم.. عزيزم سر بند علي اصغر گرفتم واسه ت ولي نه به کلاه عادت داري نه به تل و گيره سر... حالا اين دفعه کوتاه بياو استفاده کن چي مي سه ماماني چی می سه   نازنین فاطمه در هشت ماهگی ...
21 آبان 1392

وقتی نیستی

نازنینم وقتی ازت دورم قلبم جون نداره ضربانش کنده کند می شه کاش می شد که برای مدتی مرخصی بگیرم و خودم ازت مراقبت کنم ... روز اولی که از اداره برگشتم برعکس همیشه که یه جا بند نمی شی خیل آروم توی آغوشم بودی و تکون نمی خوردی کاش می تونستیم حرف بزنیم و خواسته هات رو واضح بهم بگی این روزها به خاطر ماموریتهای کاری نمی تونم زیاد بنویسم ولی هر لحظه باهاتم خدارو شکر که همکارا وضعیتمو درک می کنن... خدایا ممنونم به خاطر نی نی خوب و نازنینی که دادی خدایا حس قشنگ مادری رو نصیب همه اونهایی کن که منتظرن     ...
19 آبان 1392

ادامه خاطرات 2

اون روزها دختر نازمون کوليک داشت و تا 28 بهمن هر شب حدود يازده تا 1 نصفه شب گريه شبانه اش طول مي کشيد وقتي که صداي گريه دلبندت رو مي شنوي و نمي دوني چه جوري کمکش کني مستاصل مي شي . من اون موقع ني ني رو تاب ميدادم و براي چند دقيقه آروم مي شد يا سشوار رو روشن مي کردم که زياد تاثير نداشت اطرافيان مي گفتن که سرپا تابش نده عادت مي کنه ولي هيچ جور ديگه اي آروم نمي شد زمان که گذشت فهميدم حداقل اون موقع ساعت 1.5 که خوابش مي برد منم تا پنج صبح مي تونستم بخوابم ولي ماههاي بعدش دقيقا بعد از عيد برنامه خوابم بهم ريخته بود و تا 3 صبح خوابم نمي برد و کوچولو که زود به زود گشنه ش مي شد... هر موقع که دل درد داشت براش حرف ميزدم و مي گفتم که تعطيلات عيد کجاه...
15 آبان 1392