نازنين فاطمهنازنين فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نازدونه ی من

ادامه خاطرات 2

1392/8/15 9:45
نویسنده : مامانی
50 بازدید
اشتراک گذاری

اون روزها دختر نازمون کوليک داشت و تا 28 بهمن هر شب حدود يازده تا 1 نصفه شب گريه شبانه اش طول مي کشيد وقتي که صداي گريه دلبندت رو مي شنوي و نمي دوني چه جوري کمکش کني مستاصل مي شي . من اون موقع ني ني رو تاب ميدادم و براي چند دقيقه آروم مي شد يا سشوار رو روشن مي کردم که زياد تاثير نداشت اطرافيان مي گفتن که سرپا تابش نده عادت مي کنه ولي هيچ جور ديگه اي آروم نمي شد

زمان که گذشت فهميدم حداقل اون موقع ساعت 1.5 که خوابش مي برد منم تا پنج صبح مي تونستم بخوابم ولي ماههاي بعدش دقيقا بعد از عيد برنامه خوابم بهم ريخته بود و تا 3 صبح خوابم نمي برد و کوچولو که زود به زود گشنه ش مي شد... هر موقع که دل درد داشت براش حرف ميزدم و مي گفتم که تعطيلات عيد کجاها ميريم و بعد عيد ميريم مسافرت

دوران بارداري مسافرت نرفتم و از خانواده خودم دور بودم فقط سرکار مي رفتم ... منتظر بودم ني ني يه کمي بزرگتر شه بريم مسافرت ولي اين افکار به خاطر کم تجربه گي بود چون دخملي عيد که شد سه ماه و نيمه بود و تازه برنامه خوابش تنظيم شده بود که با ديده وبازديدهاي عيد برنامه ش بهم ريخت ... روزها مي خوابيد و شبها بيدار بود و منم 7 فروردين برگشتم خونه . عزيزم منو ببخش که اون روزها اذيت شدي آخه بابايي به ديد و بازديد عيد خيلي علاقه داره و ما فکر مي کرديم که برات مشکلي پيش نمياد ولي شما خسته مي شدي

وقتي برگشتم ني ني سرماخورده بود و مراقبت از اون و تنظيم دوباره خوابش زمان برد.. يه مطلبي که يادم رفت اشاره کنم مربوط به قبل از عيد مي شه.. عمه دخملي دانشجوي پزشکيه ودائم به وزن ودور سر نوزاد که توي سه ماهگي چقدر بايد باشه اشاره ميکرد اون روزها دانشگاه تعطيل شده بود و مهمون ما بود و با هم رفتيم مرکز بهداشت

ولي افزايش وزن دخملي به جاي يک کيلو پانصد گرم بود و من چنان ناراحت شدم که اون روز توي شلوغي خريد عيد تصادفم کرديم.. فقط ضرر مالي داشت خوشبختانه

بعدش متوجه شديم که به خاطر تاثيرمولتي ويتامين خارجي بود که افزايش وزنش کم بودهافسوس

همه هم و غم من اين بود که دخملي لپهاي اويزون داشته باشه چون از صورت تپلي خوشم مياد ولي دخملي ما روي نمودار خودش که مرز سبز و نارنجي بود رشد ميکرد...

من به خاطر کيفيت شيرم رژيم نمي گرفتم و منتظر بودم شش ماهه شه بعد رژيم بگيرم...  و فکر ميکردم که شش ماه شد برميگردم سرکار ...ولي شرايطه که تعيين مي کنه چه تصميمي گرفته شه

مي خواستم تا يک سالگي پرستار خونه بگيرم که يه خانمي رو معرفي کردن و با هم آشنا شديم ولي هم ايشون دودل بود هم من .. مستاجر بود از محله ما جابه جا شدن و بعد از اون گفت که نمي تونه بياد ..منم تصميم گرفته بودم شش ماه مرخصي بدون حقوق بگيرم که مرخصي نه ماه ابلاغ شد و خوشبختانه شامل من شدمژه

همه اين دوران با استرس همراه بود چون د.و.ل.ت ابلاغ کرده بود ولي توي ادارات اجرايي نشده بود ... عزيزم دختر نازم  سعي مي کردم که آروم و بي خيال باشم ولي منم ذاتا آروم نيستم سرم درد مي کنه واسه کارهاي حل نشده و عقب افتاده حتي شده که کارهاي عقب افتاده بابايي رو انجام بدم کاش کمي بي خيال تر بودم و کاش کمي بي خيال تر باشم... يادته يه روز رفتيم بانک مسکن چون بابايي امروز و فردا مي کرد دوسال بود امروز و فردا مي کرد...

ني ني خوابالوي من فقط تو خونه خوابش مي برد و بيرون رفتني بي تابي مي کرد

خوسکل خانم امروز يه هفته شد که سر کار ميام و وقتي داشتم مي اومدم بيدار بودي چه حس خوبيه که وقتي بيدار مي شي مي بينمت

دوروزه که صبحها يه ساعت زود بيدار مي شي و بيدارشدنت رو مي بينم خدايا ممنونم 

عزيزم تولد بابايي سه ماهه بودي و ما هر چي منظر شديم بيدار شي واسه جشن تولد، همچنان خوابيدي توي اون سرو صدا و موزيک بلند. افتخار دادي يه ساعت بيدار شدي و ما به خاطر حضور پررنگت دوباره فيلم و عکس گرفتيم و بعدش زودتر از هر شب خوابيدي ... اون شب اصلا گريه نکردي

اينم عکس خوسکل خانمي که مي خواد از تعطيلات اولين عيدش براي ديدن فاميلهاي دور استفاده کنه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)